و پارک، تنها پارک، مرا رساند به امکان یک پرنده شدن!

ساخت وبلاگ

بسوزه پدر جوگیری. با انگشت پای داغون، تحت تاثیر جو پیاده روی و پیاده روآنه ی پارک قرار گرفته م! و حتی نمیدونم الان کجای پارکم! روانشناسای اجتماعی کجان؟!

پانوشت: فک کنم به جز جوگیری، تحت تاثیر ِِ قرار گرفتن توی سرازیری هم بود!! چون الان که چرخیدم که همین مسیری که اومدمو برگردم تا بلکه برسم به جای اولم، دیدم چه سخته برگشتن!

پانوشت: همیشه برگشتن سخت تره‌. نیاز به فهم خاصی ندارهدکه بخوام بگم تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم.

پانوشت: اخه کدوم الاغی کله ی صبح و بی صبحانه راه می افته میاد پیاده روی؟ این مردم چه قواعدی وضع میکنن؟! اگه یکی از گشنگی بمیره چی؟!

پانوشت: واقعا عیچوقت نفهمیده م از آدما بدم میاد با خوشم. کلیتا بدم میاد، اما نبودن کنارشون مایه ی غربت بیشتره.

پانوشت: کاش این آدمه که داره توی گوشی وبلاگشو به روز میکنه و اینهمه غر میزنه درحالی که داره راه میره، نبودم و اون کلاغه که الان جفت پا رفته توی آب بودم!

پانوشت: کاش یکی انگشتمو میذاشت توی محلول آب و سرکه سیب همین الان. یه چند ساعت صبر میکنم.

پانوشت: گربه ها هم بسیار زیادن و مفروضه اصن این.

پانوشت: الان یکی رو دیدم که شبیه استادای پزشکی قانونی بود‌‌.

پانوشت: کاش برسم دیگه به جایی که ازش اومده بودم. اون سری یه ملیح میگم تو هم از اون ادمایی ای که توی پارک سرشونو بالا میکنن و می بینن همش و همش دزخته و لذا نمیدونن از کجا اومدن و به کجا میرن؟!

پانوشت: تا حالا دیده بودید ادمی که توی سی سالگی توی پارک گم بشه؟!

پانوشت: الان یه مرده از کنارم رد شد که بوی عرقش چنااااان خورد به مشامم که مُردم.

پانوشت: اکنون تر، آشنام (بین اینهمه آشنای دیگه‌. این همزبونا همه آشنای منن...) در دور چندم دویدنش رسید بهم! یعمی درواقع اتفاقی برخورد کرد به من! عین عشق! هر دو بر این باورند که حسی ناگهانی‌... دیگه انقد ساناز صفایی اینو خونده توی لایوا و استوریاش که همش با صدای اون میاد توو سرم. عین «تا تو چه فهم کنی از این سخن که می گویم» که امضای من شده از شمس، اونم چندتا بیت و شعر رو کرده امضای خودش از این و اون.

پانوشت: هورا رسیدم به جایی که ازش اومده بودم، هورا هورا!

پانوشت: خوشحالی م و کلا تعلیق همه ی این پست الکیه! چون از اول میدونستم راهی که اومدم هیچ پیچ و خمی نداشته و کافیه صاف بگیرمش تا برگردم.

پانوشت: یک صندلی برای نشستن. کافی ست.

پانوشت: دیروز از دختره توی مترو، می پرسم میشه بپرسم چی نوشته روی دستبندت؟ میگه: و خدایی که به تنهایی کافیه! با خودم گفتم ملت چه اعتقادای خوبی دارن!

پانوشت: حالا منتظرم.

پانوشت: که با فشار دکمه نوار برگردد. از انتهای زمستان بهار برگردد.

پانوشت: راستی حسم نه تابستونه نه پاییز. نه مهر نه شهریور. یه رهایی از هرجا و هر چیز توومه الان. و البته اینکه دارم از گشنگی می میرم هم بی تاثیر نیست توی این حس!

پانوشت: می بوسمت زهرا!

در شرقی پارک لاله تهران.

سگ لرزه های یک شک...
ما را در سایت سگ لرزه های یک شک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shak14o بازدید : 135 تاريخ : يکشنبه 3 مهر 1401 ساعت: 9:32