خیر!

ساخت وبلاگ

خیلی ناآرومم و نتونستم خودمو آروم کنم و نمیتونم. پس پناه می برم به روانی ِ عزیزترینم، نوشتن:

۱- یه وقتی توی اذر ۱۴۰۱ توی وبلاگم کوتاه نوشتم: «حساسیت روحی: ده از ده». توو این چند ماهی که از این چند کلمه ی کوتاه گذشته، تا حالا چنددددد بار خواسته م که اینو بیام شأن نزولش رو توضیح بدم! چون دوس داشتم شأن نزولش رو. اما هی «وقت»اش نمیشد. تا اینکه بالاخره شد. با یه اتفاق دیگه که اونم لیبل «حسلست روحی: ده از ده» رو ازم می گرفت، وقتش شد که دو تاشو بگم. اون اذرماهیه داستانش اینه که خونه ی طاهر یه عصرمانندی نشسته بودیم و داشتیم با طاهر و محمدامین و نازی شعر می خوندیم! یعنی من و محمدامین شعرامونو می خوندیم. بیشترتر هم من. چون محمدامین خواسته بود. دوس داشت شعرامو بشنوه. (حس میکنم بی نهایت شاعره روحش). بعد همینجور که شروع کردم اولین شعرمو بخونم، خب به چهره شون هم نگاه میکردم (الان که فک میکنم نمیدونم چه جوری)، بعدش همونقدر که توو چهره ی محمدامین یه جور وارد شدن به یه دنیای جدید و یه جور حس رازگونگی و کشف رو می دیدم (که اصلا اون الان محل بحثم نبود، فقط میخواستم بکم که اونم می دیدم و یادمشه تقریبا)، طاهر رو می دیدم که همیییینجور چهره ش ناراحت و ناراحت تر میشد در اثر شعر من. و پرررررررر از غم شد. منو میگی؟ شعر رو که خب طبعا تا تهش خوندم، ولی منو میگی؟؟؟ هزار کیلو غم اومد روی دلم از اینکه چراااااا این ادم انقد غمگین شد برا من؟ حسابی غرق در تألم شد چهره ش... و بعد اخرسر هم که ازشون پرسیدم کدوم شعرمو بیشتر دوس داشتید و اینا، طاهر گفت: اولی که خیلی غمگین بود. و منو میگی؟ یقین حاصل کردم که پس اون تغییر چهره ها کاملااااا درست بوده حسم درموردشون. و یه چیزی هم گفت توو این محتوا که دوس ندارم اینهمه غمگین باشی. یا: دلم گرفت که اینهمه غمگینی. من یادم نیست چی جواب دادم. واقعا یادم نیست. فقط میدونم حینی که اون تألم و غم داشت توو چهره ش نمودار و نمودارتر میشد، من داشت دلم پاره میشد... و این شد که بعدش توو وبلاگ خیلی کوتاه نوشتم: حساسیت روحی: ده از ده! چراکه فکر کردم حالا شاید یکی دیگه بود اییییینهمه هم از دیدن غم توی چهره ی خواهرش ناراحت نمیشد، ولی من شدم. واقعا داشت دلم پاره میشد. که چه غلطی کردم ناراحتش کردم. چون حس کردم واقعا حس کرد من چه روح غمگینی دارم. و برام واقعا ناراحت شد. و این منو بشدت ناراحت کرد. و الا مثلا توی یه دعوایی چیزی ادم ناراحت بشه فرق داره. این منو رنجوند که انگار از عریانی غمگینی روح من، با تمام وجودش برای لحظاتی پر از غم شد. نابود شدم خلاصه در اون سکانس.

حالا شأن نزول دومیه چی بود؟! همین پریشب. داشتم با زهرا تلفنی حرف میزدم. یکم مریضه. و خب چونه ش هم که ماشالا جرو گرم ترین چونه های کره ی زمین. معلوم بود خوشش اومده بود و بعد از مدتها بود که طولانی حرف می زدیم. دیگه اخراش یدفعه ای جوری که انگار داره با دوست صمیمیش حرف میزنه، قشنگ دم دلش وا شده بود و داشت به تفصیل گلایه هاشو از کسایی که اذیتش کرده بودن برام می گفت‌. و من؟ در عین حال که داشتم دیوونه میشدم به صورت محو از اینکه به چه ناااااازی داره دلمشغولیاشو بهم میگه و چه قشنگ و منطقی توضبح میده همه چی رو و کلا دلم شیربن شده بود اون لحظات، ولی در عین حال هم دلم رو غم برداشته بود! عقلم به این صورت مبکرد عبارتو: توو چه دنیایی زندگی می کنیم که یه بچه ۶ ساله هم چقد درد دل داره در اندازه خودش. ولی کاش وجودم به همین گزاره ای که عقل پخش کرده بود توو سرم کفایت میکرد. نه. کاملا یه جور غم رو حس میکردم. از اینکه درد دل داره. نمبتونم بگم داشت دلم میترکید! نه! بلکه دلم غمگین شد... و همونجا بود که باز اومد توو سرم که چه حساسیت روحی ای دارم.

بعد که اینا رو توی ذهنم داشتم توی وبلاگ می نوشتم، و کلا داشتم بهش فک میکردم، حس کردم که «خون» احتمالا عامل ناتاثیرگذاری نبوده توی این دو تا سکانس! چرا عدل توی هر دو تا سکانسی که اینجوری تحت تاثیر قرار گرفت روحم در عرض چند ماه، هر دو تاش مربوط به کس و کارام بود؟! طاهر و زهرا. نمیدونم. و بعد هم از سرم ماجرای کربلا رد شد... خیلی تلخه. که بچه ت روی دستت باشه و... پاره کننده ی دل تر از این نداریم.

۲- امروز توو تاکسی یه پسر نسبتا ده یازده ساله -ورقه های امتحانشون دستشون بود- داشت به دوستش میگفت که: من اسکل نمی دونستم که یازده به یازده ساده میشه!

همین!

پانوشت: آروم شدی زهراجان؟ خیر!

سگ لرزه های یک شک...
ما را در سایت سگ لرزه های یک شک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shak14o بازدید : 64 تاريخ : پنجشنبه 31 فروردين 1402 ساعت: 17:28