توو یه فضای بین‌الاذهانی!

ساخت وبلاگ

همه ی ما ایرانیا و خیلی (؟) از ادمای دیگه ی جهان میدونیم که سالی که گذشت چه سالی بود... باااااااااااردار چه لحظه ها و چه اتفاقاتی...

چون توو‌ سرم و دلم و وجودم و همه ی ابعادم! حرف زیاده و دلمم نمیخواد حرف بزنم اینهمه، پس به ذهنم رسید که از هفت حسی که پل اکمن روانشناس اونا رو جهانی میدونه، بنویسم! به این نحو که بولدترین لحظاتی که این حس ها رو تجربه کردم توو امسال رو بنویسم (مسلما تا جایی که یادم میاد، و خیلی محتمله که دقیق نباشه):

۱. شادی: بلاشک! اون روز توی همین اواخر زمستون (احتمالا اوایل اسفند بود) که نزدیکای ظهر بود و قبلش جایی بودم و بعدش هم باید می رفتم کلاس کلیات و شاد و شنگول بودم و داشتم بدوبدو ساندویچ مرغ که مامان درست کرده بود رو می خوردم که برم، و یدفعه اهنگ «تو از چرخش یک رقص» رو پلی کردم توو گوشم (برای اولین بار بعد از مدددددددتها! شاید از دوران دبیرستان!!) و یدفعه خییییییییلی شدید شاد، با اون چند دقیقه ی اولش رقصیدم. اون چند ثانیه ی کوتاه ِ یدفعه ای شدددددیدا شاد بود تمام جون و تنم. و هنوزم خودمو می بینم توی اون سکانس گاهی. و از یاد اون صحنه دیوونه میشم. و دلم می خواد اون لحظات رو ببوسم.

۲. غم: مسلما مسلما بارها بار بوده... و هزاران تا بولد که در اندازه ی هم بولد بودن هم بوده! ولی بولدترین، چیزی که یادم میاد، یکی یه بار بود که ته شب یه ویدیو دیدم از کتک خوردن یه مرد جوون به نحو شدید و وحشیانه. شدیدا کتک خوردن و شدیدا کشیده شدن به این طرف اون طرف و... تمام قلبم با اون ویدیو منفجر شد و غم اگر معنایی داشته باشه توی دنیای من، اون لحظات بود. این غیرشخصی تر اش بود. و یه صحنه دیگه هم که خیلی شخصی بود، اون موقعی بود که وسط هزاااار استرس و هماهنگی و... از کسی که تازه باهاش اشنا شده بودم برای رساله، و طبعا توو اون یه هفته ای که باهاش آشنا شده بودم اصلا و اصلا اونقدری محمل برای نشون دادن ذات پرحرفم نداشتم، اما بعد از سه چار تا پیام که واااجب بود و توو پیام نوشتم براش، اخر پیامش بعد از اینکه جواب حرفام رو نوشت، اینو هم نوشت: «لطفا دیگه پیام نفرستید». با دیدن این جمله، غم دو عااااااااااالم ریخت توو قلبم و انفجار اشک بود و استیلای محض غم و بغض... نمی تونم بگم چقققققققققد ناراحت شدم. از اون نه. اون که یه استاد بود و هزاران سال از من بزرگتر و گناهی نداشت و حرجی به اون نبود؛ ناراحتیم از خودم شد و اینکه چرا باید توو وضعیتی قرار می دادم خودمو/ یا قرار می گرفت من، که یه ادم که تازه با من اشنا شده، به من چنین حرفی بزنه. غم. غم. غم محض رو تجربه کردم. و تا این لحظه، برای رساله، غمی به این اندااااااااازه بزرگ، رو تجربه نکرده م. و امیدوارم دیگه هرگز هم نکنم.

۳. تحقیر: دقیق یادم نمیاد موردی رو. اما اجمالا دو تا صحنه به طور کلی رو یادمه: یکی دو بار مامان و زینب و معصوم شدیدا تحقیرم کردن. سر چیزای خیلی خیلی ریز و بیخود. حتی صدای شکستن وجودم رو شنیدم. و البته صحنه هاش رو دقیقا یادم نیس. و چند بار هم سر مسئله ای که بالاخره تونستم حلش کنم، تحقیر شدم. بولدترین بار اش رو یادم نیست. اینکه واااااقعا تحقیر شدم یا نه رو هم نمیدونم. اما در درونم حس بد تحقیر داشتم از قرار دادن خودم در اون موقعیت. و البته هم تحقیر شدن و هم شادی و غم و کلا تمام احساسات انسانی، مربوط به درون ادمه! و ممکنه از بیرون کسی نگاه کنه بگه ا! مامان که چیزی نگفت که! اما من -اندکیییییی حقوق خونده م و- مرز شخصی بودن و نوعی بودن امور رو می فهمم. و با علم به این شناخت اجمالی از این امر، میگم که وضعیت تحقیرامیز بوده شخصی-نوعی.

۴. ترس: بولدترینش همون اوایل سال ۱۴۰۱ بود. لعنت بهش. یه مشکل کاری پیش اومد. توو همون روزای هفتم هشتم فروردین. و چنان ترسیدم که امیدوارم هرگز هرگز هرگز دیگه نترسم اونجور. یه ترس ِ چندروزه و کشدار و کشنده. امیدوارم بفهمم که قرار نیست دیگه هرگز چنین ترسی تجربه کنم. و نمی ارزه هیچ چیز به این چنین تررررسی. از اونجایی که قراره فقط بولدترین صحنه باشه، دیگه به صحنه ی بعدی ای که یادم میاد اشاره نکنم؟ حالا قانون الهی و خط قران نیست! یکی دیگه از بولدترین هاش هم یه شب ِ دیر توی اسنپ بود که اونقد اون مسیر ترسناکه که با تماااااااام وجودم ترس رو حس کردم برای لحظاتی کوتاه. صحنه های ترس بولد دیگه ای هم داشته م حتما، ولی یادم نیست.

۵. بیزاری: من ادم نفرت داشتن و بیزاری از کسی نیستم. یادمه یه مقطعی همش از دیگران می پرسیدم ایا این طبیعیه که من از هیچکس، حتی اونایی که شدیدااااا در حقم بدی کرده ن، نفرت ندارم؟ و حتی یادمه دلم میخواست نفرت رو حس کنم!! و نمیشد. منظورم نفرت ِ ممتده! و عقلانی! اصطلاحا: مستقر. و الا توی دعوا که ادم گاهی از مامانش هم متنفر میشه وسط دعوا. متنفررررر. ولی دو دقیقه بعد میره دستشم می بوسه. اون نفرت حساب نیست. خلاصه که حداقل توی سال اخیر، نفرت از کسی رو حس نکردم. اما از چیزی و وضعیتی، چرا. شدیدا نفرت حس کردم. از استیصال. از اینکه هیچ کاری نمیتونم بکنم برای وضعیت موجود. و نفرت از ظلم. و نفرت از زیر پا گذاشته شدن ازادی و کرامت ادما. و نفرت از همه ی چیزایی که شدیدا بولد بود و اگر درصدی ش حقمون بود، اما ایییییینقدر شدیدش ناحق بود و ناحق بود و ناحق بود. نفرت از هر چیزی که حس کردم خوارم و خوارمون کرده. شدیدا این حس رو داشتم. بارها و مکرر و مستمر و مستقر.

۶. تعجب: بازم چیزی دقیق یادم نمیاد. اما در یک کلمه بخوام بگم، گاهی واقعا و شدیدا از گسترش مرزهای جنایت تعجب می کردم.

۷. خشم: تقریبا مرز بین خشم و نفرت رو نمیدونم. و لذا همون مورد پنج همین جا هم صادقه! به اضافه ی اینکه توو دعواها خب شدیدا خشم رو تجربه کرده م. بولدترین مورد خشمم رو یادم نمیاد، ولی مسلما توو شدیدترین دعوا بوده. که یادم نمیاد شدیدترین دعوام رو. خشم ِ مستقر هم که مثل همون نفرت مستقر بود، با همون دلایل.

اما آقای پل اکمن حس هایی مثل ۱. «تکون خوردن دل» رو شناسایی نکرده جزو این هفت تا. یه بار شدیدا دلم تکون خورد. یادم نیست چه وقتی بود. ولی صحنه ش رو اجمالا یادمه. خیلی خیلی کمیابه لحظات تکون خوردن دل. یه حس دیگه: ۲. حس اینکه شدیدا دلت میخواد به کسی نزدیک باشی و نشه. این رو هم داشتم. مستقر. حس اینکه ۳. دلت میخواد از کسی بپرسی اخه چرا اینجوری ای؟ ولی خب جوابش ساده س: اینجوریه! ۴. حس «پیمان‌شکن هرآینه گردد شکسته حال»: بارها تجربه ش کردم جناب حافظ عزیز! شما تومنی چقد! با پل اکمن توفیر داره شناسایی حس هات قطعا و قطعا. ۵. ِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِبی پناهی حس

«حس بی پناهی» چرا این شکلی شد؟!!!! شاید چون خیلی بده!

حس «من غریبم و غریب را کاروانسرا لایق است»: حداقل چندبار شدیدا بولد داشتمش.

حس «آخر سیاه گوش را خانه است و من را نه!

و خیییییلی از حس های ناشناخته ی دیگه. مثلا این حس که امروزصبح که از خواب که پریدم، این جمله از خوابم شرّه کرد توو بیداری. فقط جمله بود و اگرم تصویر هم داشت من یادمش نموند و فقط این کلمه شرّه کرد بیرون: «توو یه فضای بین الاذهانی». مطمئنا تجربه ی حسی خاص خودش رو داره حسی که اون لحظه مغزم داشته که این جمله رو توو خواب می گفته!

و در آخر ِ این پست بی هیچ سبق تصمیمی این بیت رو می نویسم که: حس کن مرا و ذوب شو در داغی دستم!/ بگذار تا دنیا بداند هستی و هستم!

سگ لرزه های یک شک...
ما را در سایت سگ لرزه های یک شک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shak14o بازدید : 81 تاريخ : چهارشنبه 2 فروردين 1402 ساعت: 13:28