و همه ی اینها بهتر از این است که یکدفعه یک سوسک بالدار بیفتد روی تنت!

ساخت وبلاگ

در اداره ها حرف ها حول محور پس این وام را کی می ریزند نمی ریزند و چند تا ضامن می خواهد نمی خواهد و کی در قرعه کشی اداره ماشین برنده شده و چرا من نشده ام پس و اینجور چیزها می چرخد.

در اینستاگرام، لااقل در صفحه هایی که من آنها را می بینم، نه کل اینستاگرام، فضا غمگین است و سعی می کنند که جلوی عادی سازی بایستند و انگار نمی دانند و حواسشان نیست که مثلا وقتی از بوی نشتی گاز در اتاقی حرف می زنند که بوی نشتی گاز بیاید! و الا در حالت عادی، کی چه کار دارد به این حرف ها و همه دارند زندگیشان را می کنند. وقتی احتمال وقوع زلزله می رود است که همه شب توی کوچه می خوابند. پس اگر هی می گویی هموطن عادی سازی نکن، یعنی عادی شده و دارد می شود که سعی داری جلوی آن بایستی.

در جامعه؟ فقر است و نداری است که بیداد می کند و بی آیندگی و ترس و رفتن و رفتن و هزار جور بی رمقی که به مولی الموحدین به کلمه درنمی آید. در جامعه؟ هیچ چیز عادی نیست. برای آدمی که پول ندارد هیچ چیز عادی نیست. برای آدمی که آرزوی خوردن پلو را دارد با تمام وجودش، هیچ چیز عادی نیست. و این عادی نبودن هیچ نیازی به تجویز و هشتگ ندارد. بچه ای شب گرسنه یا نیمه گرسنه می خوابد. این عادی نیست. و عادی هم نمی شود. هرگز نمی شود. برای خودش هرگز.

و در اینجا در من؟ در سر من؟ چیزی نیست به جز چرخش ذرات غلیظ سرخ... در سر من چیزهایی می لولد ازجنس بحران های معمول که یک آدم در این سن و سال دارد. کتاب های نخوانده چنگ می زنند به دلم، پول های درنیاورده خفه ام می کنند، کارهایی که باید است و وظیفه است، انرژی ام را می گیرند، شب هایم به نادلچسبی می گذرد. عاجزم از استیلا بر چیزهایی که می دانم دوستشان ندارم و نباید اما در من می لولند و لبخند منند لولی وش. من؟ یک موجود واقعی که نه آنقدر بی درد است که فقط دستش را گرفته باشد روی زخم خودش و خون بقیه را نبیند که جاری است، و نه آنقدر غمگینم که روز و شبم یکی شده باشد در اثر این غم، و نه آنقدر توانایی دارم که بتوانم کارهایی را پیش و پس کنم به نفع ارزش هام و فکرهام. موجودی بس معمولی. کوتاهمان کرده اند. کوتاه کوتاهم. تراشیده. عین مداد زردهای شیخم زهرا. عاشق رنگ زرد است و برای همین کوتاهشان کرده. من هم کوتاه شده ام. توانایی هایم را فهمیده ام. که چه محدود است و ظریف. دلم عین گنجشک. انگار می گذرانم تا بمیرم. و این اگر حال جمعی یک ملتی باشد چه دردناک است. حوصله ی یادگیری چیزهای جدید را ندارم و درعین حال شوق یادگیری هر یک کلمه ی جدید عین آتش در دلم زبانه می کشد. نادانی ام را لمس کرده ام اما هنوز عین ناتوانی ام خودش را ولو نکرده روی قفسه ی سینه ام. نادانم اما فهم می کنم. فهم این نیست که بدانم فردا چه می شود. فهم این است که بدانم مهربانی و بزرگی خوب است و وظیفه است. عمل اش پیشکش. فهم این است که باید بخشید. و بخشیده ام. فهم این است که. از اینجور فهم ها دارم و زندگی ازخودملول‌شده ام را به پیش می راند. و خدا؟ عین صبورترین دوست، نشسته یک گوشه و من را، که سراسر پریشانی ام، نگاه می کند و هیچ نمی گوید که لِمَ و لا! برایش از خودم در این حد نگه داشته می شوم که با یک فایل صوتی بیست دقیقه ای، یادش کنم و بغض کنم از این یاد. ولی او صبور است. دوستی صبور. که نظیرش را نداشته ام.

نیمه گرسنه ام و هرشب نیمه گرسنه به خواب می روم. ترکیبی از بیماری و تنبلی و فقر و صبوری. چه باشکوه شد این دنیا! من هم مثل دوستم لم و لا نمی کنم تا ببینیم چی می شود و دوستم کی بلند می شود پرده ها را بزند کنار و پنجره را باز کند و بهار و بوی باران بهاری بپاشد توی اتاق و من له شوم از حس ورجه وورجه عین یک خرگوش. آه که چقدر طبیعت خوب است اگر بدانی که آدمها در غم و خون دست و پا نمی زنند. آخ که چقدر همین پریشانی هم خوب است اگر دوست مهربان و صبوری داشته باشی.

سگ لرزه های یک شک...
ما را در سایت سگ لرزه های یک شک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shak14o بازدید : 88 تاريخ : چهارشنبه 12 بهمن 1401 ساعت: 15:59