دنیای ناهار با خورشت کوسه/ شب با سرعت فلافل و سمبوسه

ساخت وبلاگ

 

این پست غمگین است. خودش نه, محتوایی که در آن می نویسم. و اگر سوال کنی مگر چه فرقی دارند این دو با هم, باید بگویم که خودم هم دقیقا فرقش را نمی دانم, اما به نظرم آمد حق ندارم یک پست را غمگین اعلام کنم و یا اینکه اساسا یک پست وبلاگ نمی تواند که غمگین باشد. یا به هرحال هر چیزی. یا شاید هم چون الان خودم غمگین نیستم, اما حرفی که میخواهم بنویسمش غمگین است. دیروز خیلی غمگین بودم خودم, اما در عین آن غمگینی, چنین تعبیری از ماجرا توی کله ام نبود. اما امروز که کمتر غمگینم, چنین تعبیری هست: 

شاید همه ی آدمها, شاید هم فقط من, یک بقچه غم, یک بشکه اسید, یک باتلاق جازموریان, یک نور چشم‌زننده ی کورکننده, یک چیزی که خودشان هم می دانند که دارندش یک جایی در وجودشان, و خودشان هم بر سهمگینی و شدت عمل آن واقفند, دارند در وجودشان! اما فرق من و تعداد محدودی از آدمها با بقیه ی آنها که در اکثریت به نظر می رسند, این است که آن اکثریت سراغ آن نمی روند؛ یعنی بقچه را باز نمی کنند, در بشکه را بسته نگه می دارند, فاصله ی خود را از باتلاق جازموریانشان حفظ می کنند, نمی گذارند که آن نور چشم زننده و کورکننده با چشم هایشان تماسی داشته باشد, و... اما من, من, من, بلند می شوم هر روز صبح و با اشتیااااااق, عین آنهایی که مغزشان واقعا معیوب است, می دوم می روم سر بقچه ی غم ام! (انگار می ترسم خدای ناکرده بر اثر دست نامرئی طبیعت چیزی از آن کم شده باشد یا کسی چیزی از آن دزدیده باشد زبانم لال), می جهم توی بشکه ی اسیدم, می نشینم و و دست هایم را می گذارم زیر چانه ام و پاهایم را می کنم توی باتلاق جازموریانم و حس می کنم مثلا چشمه ای چیزی است و خب آن هم گناهی ندارد که باتلاق است, و با دقت هررررررررچه تمام تر زل می زنم به آن نور چشم زننده ی کورکننده. شاید فکر کنی این اتفاقها فقط صبح ها و حدود یکی دوساعت یا شاید فقط چند دقیقه طول می کشد و بعدش به روتین برمی گردم, عین همان اکثریت. اما لازم است بگویم که من در حین خواندن علمی ترین مقاله ها, حین ترجمه, حین خواب, حین ظرف شستن, حین دیدار دوستانم (طفلک آنها), حین ورزش, حین نشستن در صندلی اتوبوس, حین خندیدن, حین گریه که خیلی, حین حین حین همه ی زندگی ام, همینم که صبح ها هستم. واضح است که شب ها هم بیشتر است این حالت. رسم است که با گریه به پایان برسد, روزی (در اصل شعر, "خوابی") که شروع می شود با بوسه. 

در وجود من یک حالت پاندمیک! دارد این وضع. و ازش گریزی ندارم. و در سنی نیستم که بتوانم بگویم طبع موشکافانه ام را (بر سر تنهاااا مسئله ای که در این دنیا برایم اهمیت دارد) عوض توانم کرد. به جهنم که همینم.

 

پانوشت: و سلام و بر آنهایی که به احتمال یک در تریلیون این پست را می خوانند و بعد توی دلشان می گویند تو چه جور همنشین شمس هستی و شمس که اینجوری نیست! و شمس همان کسی است که می گوید: «شادی را رها کرده غم را می‌پرستند. شادی همچو آبِ لطیفِ صاف به هر جا می‌رسد در حال شکوفه‌ی عجبی می‌روید. غم همچو سیلابِ سیاه به هر جا که می‌رسد، شکوفه را پژمرده می‌کند و آن شکوفه که قصدِ پیدا شدن دارد، نهلد که پیدا شود». بعد از سلام باید خدمتتان عارض شوم که اتفاقا همین شمس کار مرا به اینجا کشانده و این چهره ی روی شمس است که شما می بینید! شمس چه می آموزد؟ دوستی یکرنگ و خالص! و چه می خواهد؟ دوستی یکرنگ و خالص! و چه چیز را نجات دهنده می داند؟ دوستی یکرنگ و خالص! حالا توی این دنیا که هرررررچه بگردی چنین دو صفتی (اگرررررررر نهایتا یکرنگی را پیدا کنی, pure بودن را نمی توانی) را محال است که بیابی در تنی از تنان, آنوقت چه حالی برایت می ماند؟ جز سرخوردگی؟ جز موشکافی؟ جز همیشه یک چیز در تو خالی بودن؟ جز یک چرای بزرگ؟ به هرحال این سخن دراز است و بابش مفتوح است و من از قدیم هم گفته ام (و حتی این را -با لطایف الحیلی!- در پاورقی صفحه تقدیم نامهی پایان نامه ارشدم هم آورده ام!) که در هیچ سخن شمس نپیچیده ام الا در آن سخن اش که گفته است که در هیچ سخن پیامبر نپیچیده است الا در آنکه گفته است الدنیا سجن المومن. 

و به طور کل, من علاوه بر ژنتیکم اگر بخواهم دو عامل انسانی معرفی کنم برای وضع پاندمیکی که در این پست شرحش داده ام, این دو تن کسانی نیستند جز متهمین: شمس تبریزی و میلان کوندرا! حال و نگاهی که این دو به دنیا و روابط و آدمها دارند هرکدام به تنهایی سهمگین است به حد کافی, دیگر چه برسد ترکیبشان. حتی مولوی در من بی گناه است؛ چون سخت نمی گیرد, چون حتی به آنها که در سماع خودشان را بر او می زنند سخت نمی گیرد, چون رحمتش عام است و... اما شمس سخت می گیرد و آن کسی است که می گوید وفا چیزی است که اگر با بچه پنج ساله آن را داشته باشی, نرم می شود و این جفا است که آزموننده است و سنگ محک. شمس را شمس شناسان خوب می شناسند و چون منی هیچ نیاز نیست حرف اضافی بزنم و همین چند خط هم نه دفع دخل مقدر بود, و نه هیچ چیز مهم دیگری. این چند خط تنها چند خط از ذهن یک آدم روزه‌دار است در اولین روز از ماه شعبان که اما هنوز نمازش را نخوانده و می خواهد که بلند شود و برود وضو بگیرد و بخواندش, در یک عصر از یک بهار از یک عمر! 

 

سگ لرزه های یک شک...
ما را در سایت سگ لرزه های یک شک دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : shak14o بازدید : 227 تاريخ : سه شنبه 2 ارديبهشت 1399 ساعت: 11:18